بی تفاوت از کنار جسدی، رد شدن.
حیران میان ویرانه های ساختمان های بلندِ آشنا، قدم زدن در کنار سر های پایین مردمِ بی چشم، نگاهی ک رد می شود، نمی ماند و نمی فهمد. رد می شویم، از کنار جسدِ مچاله شده ی یک معتاد، افتاده گوشه ی خیابان. کنار سطل عاشغال، می بینیم و بی تفاوت رد می شویم. از معناها و انسانیت، از خوبی ها و ذاتِ حق ک می گویند در ما هست، چیزی نمانده. فرقی نمی کند. تظاهر می کنیم ک نمی بینیم. بی تفاوتی و بد کردن، به یک اندازه گناه اند و توجیهی نیست. و من متاسفم بابت تمام بودن هایت و ندیدن هایم و عذاب کشیدن ها، دلخوری .. زخم هایی ک می دیدی، خود خوری؟ می دانی. و من مسئولم، حال آنکه می دانم. شاید ک انکار می کنی و می گویی، حقی به گردن من نیست اما .. اینطور نیست، یادت هست؟ مسئولیتِ دل هایی ک به ما بسته می شود و آن چشم هایی ک من بستم. "از مردمکِ چشمانم یک نخ خیس از خونابه ی درون تا به سایه تو و خاطرات قدیم کشیده اند و پلک ها مرده اند." حکایت ها همگی از آنِ تو بود و من غافل بوده ام.
چرا می کنی؟ می کنی می کنی می کنی یار .. فریاد .. ؟
چرا می کنی؟ می کنی می کنی می کنی یار .. فریاد .. ؟
چرا می کنی؟ می کنی می کنی می کنی یار .. فریاد .. ؟